سال 1366، سال آغاز اولین دور از جنگهاى دریایى میان قواى نظامى ایران اسلامى و ناوگان متجاوز خارجى بود. این جنگ در ادبیات سیاسى با نام "جنگ اول نفتکشها" شناخته مىشود. مسؤولیت اصلى عملیاتى در این میدان، بر عهده نیروى دریایى سپاه پاسداران بود و روش عملیاتى سپاه بر استفاده از قایقهاى کوچک تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تکیه داشت.
نقطه اوج این جنگ، طرح ناکام حمله به بندر نفتى "رأس الخفجى" و عملیات موفق سرنگون ساختن هلىکوپترهاى نیروى دریایى آمریکا بود که توسط "ناو گروههاى قرارگاه نوح نبى" به فرماندهى شهید "نادر مهدوى" به اجرا درآمد. البته در جریان "عملیات شهادتطلبانه" علیه هلىکوپترهاى آمریکایى، اکثر اعضاى این ناو گروه به شهادت رسیدند. آن چه مىخوانید روایتى است دست اول از یکى از مجریان این "عملیات استشهادى" که به تقدیر الهى جان بر برد و به اسارت نیروهاى آمریکایى درآمد. جریان بازجویى او و چند همرزم دیگرش را به دلیل حجم بالاى طلب، به زمان دیگرى واگذار کردیم. روحشان شاد
*درجلسه خیلى محرمانه ای شرکت کردیم . در آن جلسه اعلام کردند که مىخواهیم به جایى [در عربستان] حمله کنیم و آن جا را بزنیم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجى ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله کنیم و چاههاى نفتش را کلاً منهدم کنیم و به آتش بکشیم. [این عملیاتبه تلافى کشتار حاجیان ایرانى در عربستان سعودى و انهدام اسکلههاى نفتى ایران توسط ناوگان آمریکا طراحى شده بود] علاوه بر ما، بچههاى تیپ امیرالمؤمنین براى این مانور آمده بودند. جمعى از بسیجىهاى بوشهرى نیز بودند. هیاهوى عجیبى بر پا شده بود. به ما تذکر داده بودند که این عملیات باید کاملاً محرمانه باقى بماند. بعد از دو ماه کار و فعالیت مداوم، روز موعود فرا رسید. بعد از ظهر بود که از حوضچه زدیم بیرون. بیش از سیصد فروند قایق در این عملیات شرکت داشت. همه شهادتین خود را گرفته و با وضو حرکت کرده بودیم. شب قبل به ما گفته بودند که بعید است کسى از این حمله جان سالم بدر ببرد، به همین علت هم نام عملیات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به این علت گذاشته بودند که دشمن نداند ما قصد "حمله عملى" داریم.
ناوهاى آمریکایى در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حرکات ما را زیر نظر داشتند، به همین علت، بازگشت امکان نداشت. هیجان عجیبى همه ما را گرفته بود و از این که چند ساعت دیگر به شهادت مىرسیم دل در دلمان نبود. قرار بود نیروها خود را به منابع و چاههاى نفتى [رأس الخفجى] برسانند، خیلى سریع مواد منفجره را بگذارند و سپس قایقها مواضع را زیر آتش بگیرند. همگى تا "سکوى سروش" رفتیم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهى نهایى بکنند و به طرف مقصد حرکت کنیم. همه قایقها کنار هم پهلو گرفته بودند. یکى شام مىخورد، دیگرى نماز مىخواند و دیگرى گریه و دعا مىکرد، آن دیگرى با دوستانش وداع مىکرد. منظره عجیبى بود و همه حال غریبى داشتیم. هوا کمکم خراب شد و موج دریا، قایقها را به شدت تکان مىداد. در این هنگام اعلام کردند که حمله لو رفته است.
در این میان، چند قایق هم خراب شد. به ما گزارش دادند که کل منطقه به محاصره ناوهاى آمریکایى درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سکوى سروش" به طرف خارک که نزدیکترین مکان به ما بود، حرکت کردیم. قایقهایى را هم که خراب شده بود، یدک کشیدیم.
من و مهدوى و بیژن گرد با ناوچهاى از سکوى سروش عبور کردیم تا ببینیم جریان چیست.
گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمریکایىها هم آن را لو دادهاند. نگاه کن ناوهاى آمریکایى دور تا دورمان حلقه زدهاند.
نادر گفت: مىدانم؛ اما مىخواهم از نزدیک ببینم!
گفتم: حالا که اینطور است، هر جا که تو رفتى، ما هم مىآییم.
شب بود. سه چهار کیلومتر از سکوى سروش دور شدیم. رادار کشتى را خاموش کرده بودیم؛ چون نیروهاى آمریکایى مستقر در خلیج فارس ممکن بود از روى رادار پى به هویت ما ببرند و شناسایىمان کنند. البته هر از چند گاهى رادار را روشن مىکردیم. رادار را که روشن مىکردیم، آنچه که مىدیدیم، وحشت مىکردیم. صفحه رادار پر بود از ناوها و کشتىهاى آمریکایى که در حالت آماده باش کامل بودند. وضعیت چنان خراب بود که نمىشد در منطقه ماند. از اینرو، "نادر مهدوى" فرمان داد که ما هم به عقبه نیروها بپیوندیم. رفتیم به خارک و تا صبح در جزیره استراحت کردیم.
همه حالت عجیبى داشتیم. از طرفى، از آن همه برنامهریزى، تدارکات، زحمات و تلاشها که چنین به هدر رفت، ناراحت بودیم و از طرف دیگر، از اینکه در یک درگیرى از پیش لو رفته تار و مار و نابود نشده بودیم، خوشحال بودیم. رضایت دادیم به رضاى الهى.
فردا صبح، کل نیرو به بوشهر بازگشت.
******************
در بازگشت از خارک، "نادر مهدوى" به من گفت:
- فلانى، یک مأموریت کوچک داریم... خودت و قایقت را آماده کن.
به "بیژن گرد" هم همین را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتیم. گفتیم حتما مثل همیشه گشت دریایى است یا ترابرى. با این وجود هر دو اعلام آمادگى کردیم. صددرصد آماده باشید. فردا عصر خبرتان مىدهم. ضمنا بروید و دو ساعت دیگر بیایید، کارتان دارم.
من رفتم و قایق را آماده کردم. دو ساعت دیگر برگشتم؛ اما نادر براى شرکت در جلسهاى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: بروید خانه، استراحت کنید؛ اما آماده باشید تا خبرتان کنم.
رفتم منزل. هنوز کاملاً استراحت نکرده بودم که "بیژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا مىخواهیم امروز بعدازظهر برویم جایى.
گفتم: من یا منزلم، یا زمین فوتبال!
در دلم تعجب مىکردم که چطور میان آن همه نیرو، دست روى من گذاشتهاند. درست است که من در گروه مهدوى بودم؛ اما در "عملیاتهاى مقابله به مثل"، ما کارهاى تدارکاتى را انجام مىدادیم و در خود عملیات شرکتى نمىکردیم. بیژن این را هم گفت: آقاى مهدوى گفت که به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو کمى.
گفتم: آخر تیممان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما باید بیایى.
"گرد" با یک سرباز آمده بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم منزل آقاى حسنزاده. آبى خوردم و یک عدد انار خیلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. این انار، ماجراى جالبى دارد که بعدا آن را نقل مىکنم.
وقتى که به مقر رسیدم، دیدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، این عده آماده حرکت بودند: "نادر مهدوى"، "بیژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفیعى"، "توسلى"، "باقرى"، "مجید مبارکى" و "حشمت رسولى".
9 نفر بودیم. معلوم شد دو نفر دیگر هم هستند که باید به ما بپیوندند. وضعیت را که دیدم، احساس کردم که باید مأموریت بسیار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نیاوردم و چیزى نگفتم.
دو قایق "بعثت" و یک ناوچه "طارق" آماده حرکت بود و این نه نفر در قایقها و کشتى بودند. انار را که دست من دیدند، گفتند:
- چى دارى؟
- اناره از خونه یکى از دوستان برداشتم.
- باید تقسیمش کنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم:
- تو بهشت که نیستیم. این انار مال منه. مال شما که نیست.
نادر گفت:
- تقسیمش کن... شاید رفتیم بهشت.
انار را بین 9 نفر تقسیم کردم. گفتم:
- بخورید پدر صلواتیا... میوه بهشتى است.
نادر گفت:
- چه معلوم که همین میوه بهشتى نباشه!
- خیلى خوب، بخورید... میوه بهشتیه.
در قایقهایمان که نشسته بودیم، جلسهاى گرفتیم. نادر که فرمانده ما بود، گفت:
- از اینجا مىرویم جزیره فارسى. از جزیره فارسى به آن طرف هم کارهایى داریم که انشاءالله بعدا و در بین راه به شما مىگویم. مىخو اهم مثل برنامه سروش پیش نیاید. فقط ما دوازده نفر مىدانیم.
من گفتم:
- ما نه نفریم... پس آن سه نفر دیگر کجا هستند؟در این موقع، یک سرباز دیگر هم آمد و شدیم ده نفر؛ اما دو نفر دیگر هنوز نیامده بودند. همین موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى "کریمى" و "محمدیا" بگو بیایند. ما آماده رفتنایم.
به نادر گفتم: اینها کى هستى؟
- بچههاى تهران هستن. آمدن تو دریا دید بزنند.
- دست از شیطونى بردار. آمدن دریا را دید بزنن یا کارى دارن؟
تا آن موقع نمىدانستم جریان چیست؛ ولى "بیژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوى هرکارى که مىکرد، بیژن را در جریان مىگذاشت.
از بیژن پرسیدم: جریان چیست؟
گفت: من یه چیزایى مىدونم؛ اما الان نمىتونم بگم؛ چون قول دادم به کسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره دیگه!
لنج با مهمات و آذوقه حرکت کرد و رفت جلو.
در قایق هم آقاى "آبسالان" و "مجید مبارکى". در قایق دیگر، یک سربازى بود که اسمش از یادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شدیم. "شفیعى"، "مهدوى"، "توسلى "، "گرد"، "کریمى"، "محمدیا" و من.
به نادر گفتم: نگفتى این دو نفر کى هستن؟
آن دو نفر هم کنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خیلى مشتاقید بدونید اینا کى هستن؟
- هم مشتاقیم بدونیم کى هستن و هم مشتاقیم بدونیم چه کار هستن؟
- شما حوصله ندارید؟
- نه، از حوضچه که رفتیم بیرون، باید بگى.
از حوضچه که خارج شدیم، نادر گفت:
- حالا که این همه اصرار دارید، مىگم. آقاى "کریمى" و "محمدیا"، از بچههاى خوب تهران هستن. بچههاى موشکى هستن. اینها یک وسیلهاى دارند که مخصوص زدن هلى کوپتره.
- چطورى؟
- یک موشکى است به اسم موشک "استینگر". کارش ردخور نداره. اگه هدف در تیررساش باشه، حتما به هدف مىخورد.
به شوخى گفتم: این موشک گوشىاش چیه؟ اینطورى که شما مىگى، باید صداى انفجار زیادى داشته باشه. پس باید گوشى خوبى داشته باشه..
"محمدیا" به "کریمى" گفت: بگو گوشىاش چیه؟
- گوشىیى دارد که حتى وقتى خودت هم صحبت مىکنى، نمىتونى صدات رو بشنوى! گوشىاش آمریکاییه؛ بهترین گوشى دنیا!
- نشون بده...بینم
- نه، وقتى که کار با موشک انجام شد، گوشى رو به شما مىدیم.
اگر گوشى آب بخوره، خراب مىشه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم:
- آقا کریمى، نمىشه ببینمش.
- بابا شما چند ماهه دنیا آمدن؟ لااقل بذارید برسیم.
- نه، ما حالا باید گوشى را ببینیم.
- حالا که اینطور شد، اصلاً پیش من چیزى نیست! همه چیز داخل لنج است که رفته جلو.
در همین موقع ناهار آوردند کنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با این همه دنگ و فنگ داریم به این ماموریت مهم مىریم و موشک "استینگر" هم داریم؛ اما هنوز باید ناهار کنسرو بخوریم؟!
-بخورید. به جز کنسرو، نان خشک هم داریم!
ناهار که خوردیم گفتیم: دسر چیست؟!
چند تا کمپوت آوردند که آن را هم زدیم تو رگ. در حینى که مىخوردیم، شروع کردیم با آن دو نفر تهرانى شوخى کردن. یکى از بچهها کمپوت یکى از آنان را کش رفت. طرف گفت:
- درسته که بسیجى هستید؛ اما قرار نبود به کمپوت ما هم رحم نکنید!
عمدا با آنان شوخى مىکردیم تا صمیمیتى بین ما ایجاد شود و در طول ماموریت بتوانیم باهم درست کار کنیم. "مهدوى" یا "نصرالله شفیعى" - درست یادمه رفته بودیم منزل "بیژن گرد" که تازه بچهدار شده بود. یادم هست باهم. نوزاد یکى دو روزه را بغل گرفت و بوسید و باهم به راه افتادیم. من به بیژن گفتم:
- من دو تا بچه دارم و بچههام رو دیدم... خاک بر سر تو که بچهات یک روز بیشتر نداشت و درست آن را ندیدى.
بیژن گفت: من حداقل بچهام را دیدم و لمس کردم.
"شفیعى" یا "مهدوى" - درست یادم نیست کدامشان - که همسرش پا به ماه بود گفت:
- واى به حال من که بچهام را ندیده کشته مىشوم!
در این میان "مجید مبارکى" گفت:
- من چه کنم که حتى زن نگرفته مىمیرم!
به جزیره فارسى رسیدیم. نادر فورا گفت:
- دیگه صحبتها قطع. از اینجا به بعد، صحبت موشک و هلىکوپتره شوخى رو هم بذارید کنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پیش آمدن کار، به مردى جدى مبدل مىشد. کنار لنجى که قبلا به فارسى آمده بود، رسیدیم و وسایل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قایقهاى خود منتقل کردیم. قایق من شد قایق موشکى. آقاى کریمى گفت:
- من دوست دارم با تو باشم. مىخوام اون گوشى ناز و بىنظیر رو به تو بدم.
کریمى، محمدیا وحشمتالله رسولى که مسوول فیلمبردارى از گروه عملیات بودند، در قایق من جا گرفتند. در قایق دیگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفیعى" بودند. در ناوچه نیز "بیژن گرد"، "نادر مهدوى"، "مجید مبارکى" و "توسلى" بودند.
مغرب که شد، همگى پیاده شدیم و کنار ساحل نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. پس از نماز نادر مهدوى سخنرانى کوتاهى کرد. بعد باهم روبوسى کردیم. من گفتم: نادر! معلومه مىخواى به کشتنمان بدى!
- نه، طبق مأموریت پیش مىرم.
- خدا رحم کنه... چه خوابى برایمون دیدى معلوم نیست!
نصرالله هم گفت: ببینم مىتونى کارى کنى که امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر.
در دل همه چیزى بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموریت آمده بودیم؛ اما کسى این قدر درباره مرگ صحبت نکرده بود. در این وقت، آقاى "محمدشاهى" - ناخداى لنج - شربتى برایمان درست کرد. بچهها گفتند:
- بخورید که شربت "شهادت" مىخورید!
شب ساعت هفت بود که مهدوى فرمان حرکت داد. چندى قبل از این هواپیماهاى عراقى به جزیره فارسى حمله کرده و رادار جزیره را زده بودند. از این نظر از جزیره فارسى که دور مىشدیم، دیگر خدا بود و خودمان. هیچگونه ارتباط ما رادارى با بوشهر یا جزیره فارسى نداشتیم.
مقصد، دوازده مایلى پشت جزیره فارسى بود. آنجا آبراه بینالمللى بود و کشتىهاى خارجى که براى دولتهاى عربى کالا مىبردند از آنجا نفت بار مىزدند. به کنار اولین "بویه" که رسیدیم، مهدوى برایمان جلسه توجیهى گذاشت.
- اینجا "بویه" است. اینجا جزیره عربى است. اینجا هم عربستان و کویت است. اگر در راه مشکلى پیش آمد باید به جزیره فارسى برگردیم. اگر نتوانستیم، باید به طرف سکوى "فروزان" یا سکوهاى دیگر برویم.
حرکت کردیم و به منطقه رسیدیم. دوباره نادر گفت: جمع شید، کارتون دارم.
جمع که شدیم نادر گفت: قایق موشکى به سمت بویه برود، ناوچه، وسط است و قایق شفیعى آخر باشد. شما را با رادار چک مىکنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلى کوپترهاى آمریکایى در اینجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزیره یا کشتىهاى ما رو مىزنن ما این ماموریت باید این هلى کوپترها رو بزنیم و بندازیم.
تازه آن موقع بود که فهمیدیم براى چه کارى آمدهایم. من تا آن وقت در حملات زمینى زیادى شرکت کرده بودم. همچنین از نزدیک شاهد بمبارانهاى فراوانى در خارک بودم. اما این اولین بارى بود که در چنین ماموریتى شرکت شرکت مىکردم؛ ماموریتى رو در رو با هلىکوپترهاى آمریکایى؛ رو در روى شیطان.
حرکت کردیم و از هم جدا شدیم. در این وقت بود که من براى اولین بار موشک "استینگر" را با چشمان خود دیدم. فورا گفتم: گوشى؟
کریمى گفت: تو که جیگر منو خون کردى! صبرکن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشى لازم دارم. راستش یکى از گوشم رو تو عملیات از دست دادم.
- صبر کن شلیک بکنم، بعد مىدهمات.
- بعد از مردن سهراب، دواى بیهوشى رو مىخوام چه کار؟
- آقاى محمدیا به بچهها گوشى بده.
من دیدم محمدیا موشکانداز استینگر را از کارتناش بیرون آورد، یک تکه ابرار پاره کرد و به دست من داد و گفت: این هم گوشى!
با تعجب گفتم: این چیه؟
- گوشى؟
- این چه جور گوشیه دیگه؟
- تو بذار داخل گوشت. این آمریکایى اصل است!
به شوخى گفتم: اگر مىفهمیدم این گوشى رو مىخواهید بدیدم، همان بوشهر پیادهتان مىکردم!
-الان هم دیر نشده. مىخواهى پیاده کن.
- نه، کارت رو بکن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در این وقت نادر تماس گرفت و گفت: آمادهاید؟
- تو رادار چیزى مىبینم. داریم مىریم به طرفش.
حرکت کردیم و حدود یک کیلومتر از نادر جدا شدیم. با دوربین دید در شب نگاه کردم و دیدم چند فروند هلىکوپتر آمریکایى دارند در منطقه پرواز مىکنند. کار "استینگر" چنین بود که تا آماده مىشد، به مجرد آنکه هدف را در تیررس خود مىدید، به صورت اتوماتویک شلیک مىکرد و گلوله به طرف هدف مىرفت. البته با دست هم مىشد شلیک کرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دریا حکمرانى مىکرد. آسمان ظالمانى بود. با "نصرالله شفیعى" تماس گرفتم و گفتم:
- در چه حالى؟
- در خدمتیم! شما چطورى؟
- ما داریم مىریم سمت هدف، اما "استینگر" جواب نمىدهد. هدف در تیررساش نیست.
در همین حال، یک فروند هواپیما از بالاى سرمان عبور کرد. به کریمى گفتم: ظاهرا هلى کوپتره.
- نه، این هواپیماى مسافربرى یا جنگیه.
نادر تماس گرفت و گفت: چى شد؟
- هیچى، هدف دم به تله نمىده.
در بىسیم، من و نادر و نصرالله همدیگر را به اسم کوچک صدا مىزدیم و همیشه همین سه نام بود که مرتب در بىسیمها تکرار مىشد؛ غافل از اینکه آمریکایىها و ناوهاى آنها، مکالمات ما را ضبط مىکنند و گوش مىدهند. البته این را بعدها فهمیدم.
نادر گفت: کریم! چه کار کردید؟
- نادر، "استینگر" نمىگیرد، فاصله دوره.
تا هلىکوپتر را مىدیدیم، به طرفش مىرفتیم و چون موفق به زدنش نمىشدیم، سر جاى اولمان باز مىگشتیم. دایم هلى کوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب مىآمدند و مىرفتند. ظاهرا بو برده بودند که ما آنجا هستیم. به طرف هلىکوپترى مىرفتیم مسیرش را تغییر مىداد و به جاى دیگرى مىرفت.
بار دیگر نزد نادر برگشتیم. نادر گفت:
مىدونید جریان چیه؟ ظاهرا مىدونن ما چى کار مىخوایم بکنیم. شما باید برید تو مسیرى که تا هلىکوپتر از ناو بلند شد بتونید بزنیدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. این دفعه البته طناب نبسته بودیم؛ بلکه همینطور کنار هم پهلو گرفته بودیم. آب به طرف پشت جزیره فارسى جریان داشت. ما کم کم از "بویه" داشتیم فاصله مىگرفتیم. حدود صد الى دویست متر فاصله داشتیم. ساعت حدود 9 شب بود. شفیعى در قایقش دراز کشیده بود و استراحت مىکرد. نادر روى نقشه کار مىکرد. من هم به ناوچه تکیه داده بودم و بیژن را نگاه مىکردم بیژن داشت "رادار" را نگاه مىکرد. رسولى هم با دوشکا ور مىرفت. کریمى و محمدیا هم موشک را روى دوش گذاشته و آماده عملیات بود. "استینگر" برخلاف آرپى جى بود. وقتى موشک آن شلیک مىشد باید دوباره مىرفت مرکز و پر مىشد، و یکى دیگر از کارتن بیرون مىآوردند.ناگهان صداى خفیفى مثل صداى ویز ویز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بیژن گفتم: بیژن، یه صداى ویزوویزى داره مىآد.
- پشه است!
- شوخى ندارم. سرتون رو بالا کنید ببینید این صداى چیه؟
از بیژن پرسیدم:
- نگاه کن تو رادار، ببین کسى از طرف جزیره به سمت ما مىآد؟
- نه.
- به هر حال یک صدایى مىآد.
- من تو رادار چیزى ندارم.
- تو رادار نباید هم داشته باشى. رادار ما سطحیه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدایى داره مىآد.
وقتى همه باهم بلند شدیم تا ببینیم چه خبره، صدا شدیدتر شد. هنوز چند لحظه بیشتر سپرى نشده بود که ناگهان هلىکوپتر بزرگى را روى سرمان دیدیم که موشکى به طرفمان پرتاب کرد. موشک آمد و خورد به قایقى که نصرالله شفیعى در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شدیم.علاوه بر موشک، هلى کوپتر شروع کرد به تیرباران ما. موشک دوم از روى سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بودیم که هلى کوپتر را بزنیم. آنقدر هیجان زده بودم که حتى نگاه نکردم که چه بر سر قایق نصرالله آمده. به کریمى گفتم: على یارت.
کریمى سریع چرخید و موشک را شلیک کرد. در کمال ناباورى و شگفتى، موشک "استینگر" به هلى کوپتر آمریکایى خورد و آن را در هوا منفجر کرد. نور ناشى از انفجار، همه جا را روشن کرد و صداى مهیبى برخاست و قطعات متلاشى شده هلى کوپتر مثل باران بارید روى آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فریاد صلوات و "الله اکبر" همه بلند شد. از ترس و شادى، بدنمان مثل بید مىلرزید. "توسلى" و "گرد" فریاد زدند: دومى.
داشتیم استینگر بعدى را آماده مىکردیم که قایق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قایق مان یک عدد دوشکا داشت.دیدم که قایق شفیعى شعلهور است و دارد مىسوزد. در این وقت ناوچه نادر بادوشکا به طرف هلىکوپتر تیراندازى کرد. در این غوغا "حشمتالله رسولى" نیز داشت از صحنه درگیرى فیلمبردارى مىکرد و "محمدیا" زیر بغل کریمى را گرفته بود تا کریمى شلیک کند. هنوز کریمى موشک "استینگر" دوم را شلیک نکرده بود که موشکى از طرف هلىکوپتر بعدى آمد و به سینه قایق ما اصابت کرد. قایق نصف شد و هرکس به جایى پرت شد و داخل آب افتاد و خودم دیدم که آقاى "محمدیا" در جا شهید شد. کریمى بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولى هم همینطور. من هنوز در گودى جایگاه سکان بودم. در قایق حدود چهارصد - پانصد لیتر بنزین اضافى بود. یک گلوله به باک بنزین اصابت کرد و آن را به اطراف پاشید. من دیدم کشتى شعله ور شد. شعله از زیر پایم شروع کرد به زبانه کشى. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش کردم آتش را از صورتم دور کنم. من، بیژن ، نادر و آبسالان حتى جلیقه نجات نیز نپوشیده بودیم. یادم آمد که چقدر مسوولان تاکید مىکردند که از حوضچه که بیرون مىروید حتما جلیقه نجات بپوشید؛ اما ما سهلانگارى کرده و نپوشیده بودیم. در آن موقع با خودم فکر مىکردم که دفعه بعد به جاى یکى، سه تا مىپوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده مىشد و من با دست تلاش مىکردم آتش را از صورتم دور کنم. نفسم داشت مىگرفت و حال کسى را داشتم که دارد خفه مىشود. از میان سه قایق، فقط قایق تندرو "مهدوى" سالم مانده بود و مىتوانست به راحتى از مهلکه بگریزد و جان سالم به در برد. عدهاى از بچههاى قایق شفیعى هم خود را به "قایق طارق" مهدوى رسانده و سوار بر آن شده بودند. مىدانستم که نادر مهدوى تا همه زخمىهاى شناور در آب را جمع نکند، از سرجایش تکان نخواهد خورد. مهدوى همینطور که سعى مىکرد در آب افتادهها را نجات دهد، با دوشکا بدون هدف به آسمان شلیک مىکرد.
هلىکوپترهاى آمریکایى تقریبا بى صدا بودند و تشخیص آنها تا زمانى که بالاى سر آدم قرار نداشتند، مشکل بود. با این وجود، نادر براى دور کردن آنها، مدام به طرفشان شلیک مىکرد.
هر لحظه دود و آتش بیشتر مىشد. ناچارا خودم را از قایق جدا کردم و به دریا انداختم. به این خیال بودم که جلیقه نجات پوشیدهام؛ اما تا توى آب افتادم، رفتم زیر آب. خود را بالا کشیدم و شروع کردم به شنا کردن. در این وقت دیدم ناوچه دارد به طرفم مىآید. آبسالان از بیرون خودش را به کنار ناوچه آویزان کرده بود و حسابى هم وحشتزده مىنمود.
ناوچه به سرعت به طرفم مىآمد. فهمیدم که "بیژن گرد" که سکاندار بود، مرا روى آب ندیده و عن قریب است که ناوچه مرا زیر بگیرد. داد و فریاد کردم؛ اما صداى ناوچه و به خصوص تیراندازى دوشکا به اندازهاى زیاد بود که کسى صدایم را نشنید. بیژن تلاش مىکرد هلىکوپترهاى آمریکایى را که به طرف هرچیزى در آب شلیک مىکردند دور کند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتى وضع را چنین دیدم، شتابان و با زحمت زیاد شناکنان خود را از مسیر ناوچه دور کردم.
وقتى از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه کردم. دیدم تنها یک شورت و زیرپیراهن تنام است. بنزین قایق خودم روى آب ریخته و دور تادورم آتش بود. با صداى بلند فریاد زدم:
- کمک! یکى کمکم کنه. دارم غرق مىشم.
دست، سینه، گردن و صورتم در میان شعلههاى آتش سوخته بود. آب شور دریا نیز سوزش آن را بیشتر مىکرد. شده بودم مصداق واقعى ضربالمثل معروف "نمک روى زخم کسى پاشیدن". تمام بدنم مىسوخت. مدام فریاد مىزدم و کمک مىخواستم. در این میان، "حشمتالله رسولى" و "کریمى" که آنان نیز به دریا افتاده بودند، صداى مرا شنیدند و فریاد زدند:
- بیا طرف ما. اینجا یه چیزى هست. بیا!
شروع کردم به طرف آنها شنا کردن. بالاى سرم یک یا دو هلى کوپتر آمریکایى مدام مانور مىداند و با تیر و موشک مرتب شلیک مىکردند.
همینطور که در آب شنا مىکردم، احساس کردم دستهایم سنگین و چشمانم کوچک مىشود. دید چشمم، خیلى ضعیف شده بود. به هر زحمتى بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتى رسیدم، دیدم حشمتالله رسولى، تیر خورده و کمى بدنش سوختگى دارد. کریمى نیز تیر خورده و دستانش سوخته بود. دیدم کارتن موشکهاى "استینگر" روى آب شناور است. شناکنان رفتم و روى کارتن خوابیدم. متوجه شدم تیرهایى که از هلى کوپترها شلیک مىشدند، در اطراف من فرود مىآیند. فهمیدم که کارتن را دیدهاند، ناچار قطعهاى کائوچو را زیر پیراهنم پنهان کردم تا روى آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبیند و از کارتنها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برویم!
- کجا؟
- به طرف بویه، جاى خوبیه، مىتوانیم تا فردا صبح اونجا بمونیم.
رسولى گفت: نمىتونم. هم تیر خوردم و شناى درست و حسابى بلد نیستم.
کریمى هم همین حرف را تکرار کرد. گفتم: شما جلیقه دارید. هر طورى که شده باید از این منطقه پرآتش دور بشیم. اگه اینجا بمونیم، یا مىسوزیم یا گلوله مىخوریم.
همین طور که داشتم با آن دو نفر صحبت مىکردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوى مورد اصابت یک فروند موشک قرار گرفت. با اینکه قایق مورد اصابت مستقیم موشک قرار گرفته بود، اما هنوز تیربارش کار مىکرد و به طرف آمریکایىها شلیک مىکرد. در فاصله چند لحظه، سه موشک دیگر هم به ناوچه اصابت نمود که آن را کاملاً متلاشى کرد. شعله بلندى از انفجار ناوچه و پیتهاى ذخیره بنزین ایجاد شد. هنوز از شوک انهدام ناوچه بیرون نیامده بودم که صداى فریاد و نالهاى از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شدید آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش مىرسید.
- کمک...کمک...کمک...
شاید پنج - شش بار کمک خواست.دقت که کردم، دیدم صداى "بیژن گرد" است. شعله به اندازهاى زیاد بود که کسى نمىتوانست به ناوچه در حال غرق شدن نزدیک شود. چند لحظه بعد صداى بیژن قطع شد و دیگر صدایى نیامد.
در این میان، باقرى را دیدیم که شناکنان کمک مىطلبید. با فریاد به طرف خودمان هدایتش کردیم. بعد بلند فریاد کشیدم:
- هر کسى صداى منو مىشنوه به طرف بویه حرکت مىکنه!
آقاى کریمى گفت:
رفیق ما که پرید. من خودم جسد "محمدیا" را دیدم که روى آب شناور بود.
همین طور که با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بویه حرکت مىکردم، شروع کردم با خدا حرف زدن و در واقع گله کردن. با صداى بلند داد مىزدم، گریه مىکردم به خودم که آمدم، به بچهها گفتم: اینجا باهم موندن خطرناکه باید از هم جدا شیم.
در این حال براى این که به همراهانم روحیه بدهم، شروع کردم با صداى بلند، نوحه بوشهرى خواندن. رسولى گفت: تو هم حالا وقت گیر آوردهاى؟
هلى کوپترها هنوز در آسمان مانور مىدادند، اما دیگر به طرفمان شلیک نمىکردند.
حدود دویست متر با بویه فاصله داشتیم. با شنا همچنان پیش مىرفتیم. در خودم احساس سنگینى عجیبى مىکردم. ساعت حدود 20/9 شب بود. طورى شده بودم که انگار وزنه سنگینى به دست و پاهایم بستهاند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاى درشت و بزرگ که در نور آتش ناوچه کاملا قابل دیدن بود. رسولى گفت: بایست...کمکمان کن...تیر خوردهایم.
- من نمىتوانم. شما جلیقه دارید، بیایید طرف بویه. اگر باهم به طرف بویه برویم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقرى، رسولى و کریمى از احوال هم خبر داشتیم. از سرنوشت بقیه اطلاعى نداشتیم.
با هر سختى و جان کندنى بود خودم را به بویه رساندم. در راه بارها هلىکوپترها هم به طرفمان موشک و گلوله پرتاب کردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نکرد. تا هلى کوپترها را مىدیدم، نفس مىگرفتم و مىرفتم زیر آب. چند بار که زیر آب بودم، احساس کردم که شکمم از موج انفجار موشک باد مىکند و مىخواهد بترکد. با این همه سرانجام خود را به بویه رساندم .وقتى به بویه رسیدم، دیدم که گسار (نوعى خزه دریایى سنگ شده) سرتاسر پایه بویه را در خود پوشانده است. پایههاى گسار بسته بویه را که لمس کردم، مثل کسى بودم که معشوقش را در آغوش مىکشد. به هر سختى بود خودم را روى بویه کشاندم. یک دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناکى کردم. در بین راه زیر پیراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با یک شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس یا سرما مىلرزیدم. داخل بویه، محفظهاى بود که چند نفر در آن جا مىگرفتند. خم شدم تا در آن را باز کنم ، اما هر قدر زور زدم، بى فایده بود و در بویه باز نشد. در این حیص و بیص دیدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود که تقریبا جایى را نمىدیدم ؛ اما احساس کردم دورم چند فروند ناوچه دور مىزنند. هلىکوپترها هم تیراندازى را قطع کرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روى آب نورافکن مىانداختند تا ناوچهها، دید بهترى داشته باشند.
هر ناوچه فقط یک نفر را سوار کرد؛ یعنى سه فروند ناوچه، رسولى، باقرى و کریمى را سوار کردند. فقط من روى بویه مانده بودم. ناوچهها، آنها را از سطح آب جمع آورى کرده بودند.دلیلش را نمىدانستم. سوار کردن آن سه نفر نیز چنین بود که هلى کوپتر، شبنماهایى را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شبنماها را برداشته و تکان داده بودند و ناوچهها نیز به طرفشان رفته و سوارشان کرده بودند.
***
وقتى نورافکن قوى روى بویه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهید کنند .در آن لحظه، افکار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور کردند: فکر بقیه بچههایى بودم که اثرى از آنها نبود، فکر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مىکردم که آنها با شنیدن خبر شهادتم چه واکنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مىکنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. دیدم یک فروند ناوچه ایستاده و نورافکنش را به طرفم انداخته است. در این وقت، هلى کوپتر دور شد و رفت.
از طریق بلندگو شروع کردند به انگلیسى صحبت کردن که البته من یک کلمهاش را هم نفهمیدم؛ اما متوجه شدم که نزدیکتر نمىشوند و از چیزى هراس دارند. زیر پایم را نگاه کردم دیدم کائوچوى کارتن استینگر که با آن خود را به بویه رسانده بودم، افتاده است. فهمیدم از همان تکه کائوچو مىترسند. همینطور که دستانم بالا بود، با پایم یواش یواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بویه دور کرد، ناوچه آمد نزدیک بویه. دستى به طرفم دراز شد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمدهاى بلند کردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى "دک" خواباندند. سطح دک آسفالت بود و زبر.فورا دست و پایم را با طناب بستند. احساس تشنگى زیادى مىکردم. هر چه فریاد زدم: "آب...به من بدهید...سردم است"، کسى نشنید یا ندانست چه مىگویم: با اینکه دست و پایم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند که تکان نخورم. کسى نزدیک نمىشد. با خود گفتم: خدایا! من جز یک شورت که چیز دیگرى ندارم، از چه مىترسند؟ دست کم یک لیوان آب هم نمىدهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مىشد. با اینکه بارها فریاد زدم کسى نفهمید چه مىگویم. انگلیسى که نمىدانستم؛ اما مىدانستم آب به این زبان چه مىشود .این بود که گفتم: Water
مثل اینکه فهمیدند. رفتند و لیوان آبى آوردند و یک مترى من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف لیوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست کلفتىاى بود، آن یک متر را طى کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر کشیدم.
نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روى زمین. زبرى و خشنى آسفالت تاولهاى کمر و دستانم را ترکاند و سوزش وحشتناکى تمام تنم را فرا گرفت. یک "چشمبند" هم آوردند و چشمانم را بستند. دیگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روى آسفالت انداخته بودندم. سرم را نیز داخل کیسهاى کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر مىکردم حتما مىخواهند اعدامم کنند. وقتى از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا براى اعدام مىبرند. ناوچه حرکت کرد. این را از بادى به بدنم مىخورد، فهمیدم. پس از مدتى به جایى رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگرى بردند. سرم در کیسه بود و روى چشمانم نیز چشمبند بود و فقط حس مىکردم با من چه رفتارى مىکنند.